خیلی حس قشنگیه که یه دوست فاب داشته باشی
که همیشه حواسش بهت باشه
که همیشه حواست بهش باشه
به یادت باشه ، نگرانت باشه و دوستت داشته باشه
به یادش باشی ، نگرانش باشی و دوستش داشته باشی
دوست داشتن دوستانی که دوستت دارند بزرگترین نعمت خداست
مرا شاد میکنند و لبخند را به دنیایم هدیه میدهند
حتی این روزها گاهی پرواز میکنم از این همه محبت
من این دوست داشتن ها را بیشتر از هر چیزی در این دنیا دوست دارم
دیدین بعضی وقتا قبل از ناهار یا شام که گشنتونه سعی میکنین
هله هوله بخورین که ته دلتونو بگیره ؟
اما بازم تا ناهار یا شام نخورین فایده نداره و سیر نمیشین
جای خالی بعضی از آدما تو زندگی همینجوریه
تا وقتی نباشن هر چقدم با آدمای مختلف دورو برتُ پرکنی فایده نداره
بازم انگار ته دلت خالیه
خیلی دلم برای وبلاگ قدیمم و نظراتش تنگ شده اشتباه کردم حذفش کردم
البته مطالبش رو سیو کردم اما کامنت ها پریده
اصلا خوشمزگی وبلاگم به مکالمات منو مریسوس و یک جناب مشاوراعظمی بود بوخودا
ای هی روزگار به نظرتون الان فریباجون چیکار میکنه ؟
دیگه ما نیستیم به کی میگه پاشین بیاین کلاس عربی الهی بگردم کلا منو مریسوس رو به صورت اتومات شکل درس عربی می دید
حالا میخوام مطالب رو به مرور برگردونم
شاید یه روزی یه جایی یه کسی
این جمله آخری رو گفتم یه نمه باکلاس بشم
Academic_library .کتابخانه دانشگاهی
http://t.me/joinchat/Eyae3EFxujepw5GGM44nA . یه بغل کتاب
yehbaghalketabsoti .کتابخانه صوتی
Doniaye_ketab .دنیای کتاب
Bookpapirus کتابخانه پاپیروس
seemorghbook .کتابخانه سیمرغ
diddigitallibrary کتابخانه دیجیتالی دید
خانواده هایی که چندین بچه دارن و هرکدام بزرگ شدن و خودشون زندگی تشکیل دادن اما انگار با پدرمادر بیگانه هستن . پدرمادری که همه جوره اونارو حمایت کردن در حد توان مالی جسمی وروحی اما بچه ها فقط در حد یه رفت و امد ماشینی و تعریف شده در محدوده زمانی و مکانی پذیرای پدرمادرن و حتی برای از مشکلات خودشون رو هم بر روی دوش پدر و مادر میگذارند حتی برای دلخوشی هم رقابتی هرچند کوچک برای قدردانی از زحمات پدر مادر در وجودشون نیست . و این مساله به نظرم برمیگرده به نوع تربیت فرزندان . یاد بگیریم و یاد بدیم و درست تربیت کنیم .
پس از هماهنگی های لازم با مریسوس عزیز قرار شد من چهارشنبه به شهر چیز رفته نمایم و مریسوس پنج شنبه تشیف فرما شوند که خود تشیف فرمایی ایشونم مقدماتی دل انگیز داشت که باس مفصلا شرح دهم
خلاصه جونم واستون بگه من بعد کارهای خودم بصورت اورژانسی و بدو بدو عصر چهارشنبه به سمت خونه آنشرلی حرکت کردم و
سرشب رسیدم و خلاصه انشرلی رو ملاقات نمودم و کلی ماچ و بوس و بغل و بعله دیگه
وارد خونه شدم همون عطر و بوی همیشکی چند سال قبل توی دماغم پیچید و کلی خاطرات واسم زنده شد
و با انشرلی نشستیم به چایی خوردن و رسیدگی به کارا و سرکشی به کتاباش و کتابخونش و دیدن گلهای زیبای خونه ش
ازانجایی که دو سال پیاپی برنامه ریزی نمودیم خیرسرمون واس روزمعلم پاشیم بریم دستبوسی اساتید گرام ولیکن طبق روال این چند سال آنشرلی عزیز بسیاربسیار زیبا نخطه چین می نمودندی توی برنامه های منو مریسوس
علی ایحال نمیدونم چی شد و انشرلی چطور شد و یااحیانا سرش به جایی اصابت نمودیه طی یه عملیات غافلگیرانه زنگ شد پاشین پاشین بقچه های سفر بربندین و بیاین شهر چیز
منم سه سوت زنگ زدم مریسوس بقچه ت رو وردار ابجی وسه سوت لب جاده واستا تا آنشرلی پشیمون نشده بیا شهر چیز خلاصه
ادامه سفرنامه در شماره بعدی
درباره این سایت